داستان کودک | رستم و پسرک مهربان
  • کد مطالب: ۳۳۱۷۷۵
  • /
  • ۲۴ ارديبهشت‌ماه ۱۴۰۴ / ۱۴:۱۴

داستان کودک | رستم و پسرک مهربان

طیبه ثابت
نویسنده طیبه ثابت
آه ای پروردگارا، این چه اوضاعی است؟! چرا به جای اسب این همه چهارپای آهنی می بینم! دریغ از یک شکار، چرا؟

-آه ای پروردگارا، این چه اوضاعی است؟! چرا به جای اسب این همه چهارپای آهنی می بینم! دریغ از یک شکار، چرا؟

ناگهان در آن طرف دیگر خیابان، رستم دستان یک قصابی را دید. اسبش را به تیر چراغ برق بست و جلو رفت.
مغازه دار با تعجب به لباس ها و هیکل بدن ساز رستم خیره شد.

-داداش از کجا آمدی؟ این چه تیپ و استایلی است که داری؟ نکند مُد است؟

- این چه رسم صحبت کردن است! من برادر تو نیستم. استایل چیست؟ مد چه چیزی است؟ خوردنی است یا باید بر تن کنی؟

مغازه دار قهقهه ی بلندی زد و از او خواست تا چیزی را که لازم دارد، بگوید.

-از تو درخواست می کنم تا تکه گوشتی به من بدهی، در ازای آن به تو سکه ای می دهم.

-قاه قاه قاه! سکه کیلویی چند است؟!
از عصر حجر آمدی مگر؟ کارتت را رد کن بیاید تا این را ببری.

- اما من همان چیزی را که تو می گویی، ندارم! چه کنم؟ چرا شما به فارسی درست سخن نمی گویید؟

مغازه دار عصبی گفت: من حوصله ندارم. مرد حسابی، به سلامت!

مغازه دار به سمت رستم رفت و او را از مغازه بیرون کرد. بوی نان تازه حواس رستم را سر جایش آورد. 
نانوایی و مردم را دید. مردم در صف بودند و هرکسی با گرفتن نان، کارت می کشید.

رستم به پسرکی که کنار او ایستاده بود، گفت: فرزندم، من این سکه را به تو بدهم، برایم نان می خری؟
پسرک که عکس رستم را در کتاب درسی اش دیده بود، با خوش حالی گفت: شما رستم دستان هستی؟

رستم خوش حال شد و گفت آری. آفرین بر تو!
پسرک مهربان با کارت خودش سه تا نان برای رستم خرید. رستم کناری نشست و نان را خورد و به خوابی عمیق رفت.

پسرک به خانه آمد و سکه و ماجرای دیدن رستم را تعریف کرد. همه به این داستان پردازی او خندیدند و بابا سکه را گرفت و گفت که راستش را بگو، زیرخاکی پیدا کردی؟

پسر خندید و گفت: نه، خودِ رستم این سکه را به من داد! این یک یادگاری خوب است. مگر نه؟

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.